کهنه یادداشت های یک جا مانده از عالم

کهنه یادداشت های یک جا مانده از عالم

دلتنگم
چه ساده گذشت آن دوران که صفا و صمیمیت در قلبمان موج میزد...
یارب من اشتباهی سوار شدم می خوهم پیاده شوم....
من از اولش اشتباهی بودم مرا به همان جا بازگردان...

خاک میخوریم اما خاک نمی دهیم . . .

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۲۵ ب.ظ


خاک میخوریم اما خاک نمی دهیم . . .



من هیچ وقت گریه نمیکنم چون اگه اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران زمین میخورد . . .

اما تو مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم . . .
حدود 9 ماه بود تحت فشار بودیم..بدون غذا.. بدون لباس.. از قرار گاه اومدم بیرون...چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش . . .

دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست پا رفت به طرف بوته علف...علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن . . .

با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش میده و میگه لعنت به ستارخان که مارو به این روز انداخته اما . . .

مادر کودک اومد طرفش و بچش رو بغل کرد و گفت : عیبی نداره فرزندم خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم . . .

اونجا بود که اشکم در اومد . . .

 (ما متوقف نمی شویم)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۱۸
دلتنگ مهدی(ع.کارمند)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">