کهنه یادداشت های یک جا مانده از عالم

کهنه یادداشت های یک جا مانده از عالم

دلتنگم
چه ساده گذشت آن دوران که صفا و صمیمیت در قلبمان موج میزد...
یارب من اشتباهی سوار شدم می خوهم پیاده شوم....
من از اولش اشتباهی بودم مرا به همان جا بازگردان...

کهن نامه پارس(ابو مسلم خزری)

سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۹:۲۶ ق.ظ

در متون کهن آورده اند که:


قبل از مطالعه:

شاید اتفاق می افتاد.

شاید ائتلاف می کرد.

خدا رو شکر نشد.


حقیر رو از نظرات خویش فراموش نفرمایید.

در زمان های قدیم جوانی در خطه حاصل خیز و خوش آب و هوای خزر زندگی می 

کرد.جوانک قصه ما در یکی از قبایل با نفوذ و قدرتمند آن زمان کمر همت به خدمت 

بسته بود او با کوهی از تجربه مدام در حال پیشرفت بود اما کور دلان که طاقت این 

همه پیشرفت را نداشتند با حیله و نیرنگ دست به سر نگونی اش زدند و کاری

کردند تا بزرگ فبیله او و یاران مخلصش را اخراج کردروز ها می گذشت و

جوان همچنان در جستجوی چاره ای برای فردای خویش بود تا آن روز طلایی

فرا رسید. بلی عاقبت جوینده یابنده بود.


او فهمید که می تواند خود و یاران مخلصش مستقل باشند و بدون وابستگی عمل 

کنند این شد که تصمیم به تشکیل قبیله ای مستقل در آن خطه ی خوش آب و 

هواگرفت. او حواریون خویش در گوشه ای جمع کرد و شروع کردند به تشکیل و این 

قبیله مستقل روز ها از پی هم می گذشت و آنها کماکان در حال تلاش بودند و 

بدخواهان هم بی کار ننشسته بودند و در حال خراب کاری همیشگی خود اما عاقبت 

حق به حق دار رسید و قبیله مستقل در آن خطه اعلام موجودیت کرد و جوانک قصه 

ما که خود را هدایت شده می نامید خود را رئیس آن قبیله خواند اما ریاست او دیری 

نپایید و او را پیر نامیدند و بدو گفتند اکنون میدان را به جوانان سِپُر.


هدایت شده ی کوله بار سفر بست و به راه افتاد تا بتواند قبیله ای جدید برای 

سکونت خود بیابد او دماوند کوه را گذراند ،راه کویر درنوردید تا به منطقه ی متمدن 

پارسیان رسید و قوم پارس را برای سکونت برگزید.


چندی از اقامت او می گذشت تا اینکه به مکتب خانه ای رفت تا با آداب و رسوم

قبایل بیشتر آشنا شود و بر تجارب خویش بیفزاید. اما همچنان بدنبال قبیله ی 

گمشده ی خویش می گشت در همین بین با قبیله ای آشنا شد که آنها نیز خود را 

مستقل می نامیدند.پس از ورود به قبیله مستقل پارس با لیاقت بالایی که داشت 

توانست به شورای ریاست قبیله نفوذ کند و غافل از آن که چه تدبیر شومی

 برایش اندیشیده اند


روزی از روزها رییس او را به گوشه ای برد و بدو گفت "ای هدایت شده مرا دیری

 است که بر این ملک حکم می رانم و عمر من به پایان رسیده و رعیت نیز مرا همچو

 قبل طبعیت نمی کند اکنون از تو می خواهم بر جای من تکیه زنی و اوامر مرا

جامهی عمل بپوشانی تا من همچو گذشته بر این رعیت حکم رانم و آنها را به اهداف

خویش میل دهم"


جوان غافل از سر نوشتی که در انتظارش بود حرف آن پیر را پذیرفت به کرسی 

ریاست رفت.

انشاءالله ادامه دارد....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۲۴
دلتنگ مهدی(ع.کارمند)

نظرات  (۱)

۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۸ عمران طالع زاده
این الان چی بود؟! داستان کوتاه بود؟ ! ! !
پاسخ:
اونایی که باید می فهمیدن فهمیدن
داستان حکایت حماقت افراد ضعیف النفس و خود کم بین بود که جلوی مارک و لیبل و شهرت تعظیم می کنند.
به جرت میکم اینا افراد خطر ناکی برای نظام هستن افرادی که همچون ابو موسی اشعری در حکمیت های خود مدافع شهرت هستند البته هدیه شان هم گرفتند دکتر حکمترو تبریک می گم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">